یادداشت دانشجویی به مناسبت هفته تربیت بدنی؛
یادداشتی از بانو فاطمه قربانی دانشجومعلم رشته تربیت بدنی ۱۴۰۱ پردیس بنت الهدی صدر دانشگاه فرهنگیان استان بوشهر به مناسبت روز تربیت بدنی
به نام خدایی که خود شاعر است...
*«مبارز»*
همه چی از کودکی شروع شد، زمانیکه فقط ۷ سالم بود اما آرزوهام، ده برابر بودند؛ با سنم تناسبی نداشتند. من، کودکی را نفس میکشیدم، قدم میزدم، میدویدم، میخندیدم، میگریستم، زندگی میکردم؛ آری، کودکی را زندگی میکردم!
وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، چقدر تجمع این اضداد با هم، من را ساخته، من را بزرگ کرده. زخم به زخم، من را بزرگ کرده و به بلوغ رسانده. جوری که بلوغ بهم فهماند همیشه نمیشود در کودکی، ماند. همیشه نمیشود ذهن خود را بسته نگه داشت. "پریدن، بریدن میخواد" ، این حرف پدرم برام شده سرمشق الفبای دبستانم، راهنمایی و دبیرستان و هنوز که هنوز است، الگوی من لقب دارد. درسته، برای پریدن به سمت آرزوهام، باید از هر مانع بال شکسته ای، اجتناب میکردم و میبریدم. باید از کودکی، میبریدم. باید بر بام بلند آرزوها مینشستم و تک تیراندازی میشدم که خوب بلده بزنه تو هدف؛ فوتبالیستی میشدم که خوب بلده مشکلاتش رو دریبل بزنه و یکی یکی جا بذاره موانع رو!؛ دروازه بانی میشدم که خوب بلده حافظ چارچوب تیرک های دروازش باشه و به موقع شیرجه بزنه به سمت توپ...
نمیدونم شاید باید ماهیت الانم را تغییر میدادم.شاید باید میشدم کسی که زندگیش، برنامه داره.برا شخصیتش، عباداتش، خوراکش، خوابش، نوع لباس پوشیدنش، حرف زدنش، ابراز احساساتش، همه و همه اش برنامه داره. شاید باید له میکردم رفتارهای قالبی دور و برم رو و ازشون پلی میساختم برای ترقی.
نمیدونم شاید باید به کل تحول ایجاد میکردم.تغییر لازم بودم! انقلاب شخصیت، انقلابی که به خاطر شورش یه مشت دستگاه عصبی و عضلانی بدنم رخ داده بود؛ جالب بود نه؟! شاید مضحک باشه ولی دیگه نمیخواستم آدم سابق باشم. میخواستم یه بار طعم زندگی کردن رو درست حسابی بچشم. میخواستم زندگی کردنم حداقل بشه جزو شکست های حسرت برانگیزم نه تحقیرآمیز. نمیدونم شاید باید از همون شکستگی های روحیم، نور رو وارد قلب و تنم میکردم. نمیدونم شاید من همون توپ چهل تیکه خونه ی مامان بزرگ بودم، کفش استوکدار سامان- بچه ی همسایه ی دو کوچه پایین ترمون، دستکش دروازه بانی علی بیرو-دروازه بان پرسپولیس، موهای بلند موج دار فرهاد مجیدی استقلال، شادی پس از گل سیاه سون و گل کاشته ی مسی داخل بارسا. نمیدونم شاید من همون اشک های در وار حکیم زیاش برای مادرش و تموم کننده ی بازی توسط بیلم...
من همون کارت قرمز داورم مادامیکه از حد و ثغرهای زندگی، تجاوز کردم، همون سجده ی شکر محمد صلاحیم که در اوج، فروتنی نسبت به خالق رو یادآور میشود و ردپای اعتقاداتش رو منقش میکند، همون پرچم ایران روی دوش حسن یزدانی ام تا بهم بفهمونه از کجا به کجا رسیدم؟!.
شاید من همون دستیم که حریف تکل خوردم رو از زمین بلند میکنه تا یاد بگیرم اگه میزنم، باید مسیولیت خطام رو عهده دار شم. من، همون دانشجو معلم ورزشکار نوزده ساله ی پر فراز و نشیبم، شاید من، همون کودکم، همون کودک ۷ ساله ی ۶ متری ایذه، همون پسرک سرگردان همچون پروانه ی بی هویت تازه به دوران رسیده، همون مغموم ساکت روی نیمکت، روی تشک، روی تاتامی، توی پیست و روی کرخه!
از وقتی ذهنم قد میده همیشه دنبال مبارزه کردن بودم. آخه سختی های زندگی، بهم مبارزه کردن رو یاد دادن. اونا نباید منو از پا در می آوردن. منم همیشه دنبال یه حریف خارجی، عامل خارجی بودم، دنبال یه نفر که درد و دلام رو سرش خالی کنم و از درون تخلیه شم. باید یه جا بین خودم و دلم، قرارداد مرضی الطرفین امضا میکردم. سالها گذشت و گذشت تا فهمیدم رقیب من، تو آینه است. من باید با خودم، مبارزه میکردم و مدال طلا بر گردنم مینداختم. من، باید از خودم قهرمان میساختم، پهلوان میساختم. غلامرضا تختی میساختم. معماچینی های من، به خودم ختم شد آخر. آری! من میترسیدم در زندگی آهسته حرکت کنم غافل از اینکه باید ترسان از عدم حرکت به طرز مطلق میبودم. من، باید ریسک رفتن تو دل حریف اصلی را از خودم شروع میکردم و بعد پا روی صحنه ی مسابقه با حریفان چغر میگذاشتم. من، برای بالارفتن از اورست زندگی، اول خودم را بایستی شکست میدادم و بس.
همه چی از کودکی شروع شد، زمانیکه فقط ۷ سالم بود اما آرزوهایم، ده برابر بودند. با سنم تناسبی نداشتند! من همون مغموم ساکت روی نیمکت، تشک، تاتامی، پیست و کرخه ی ژیمناستیکم، من همون شناگریم که آب نمیدیدم حرفه ای بودنم رو به منصه ی ظهور برسونم؛ همون فردیم که خود کاکتوس شده، من، همون مبارزم، در وزن منفی صفر کیلو که باید به صد برسه..!:)